آن روزها من دخترکی بودم که بخاطر همبازی شدن با کبوتران صحن و سرایت، و آب خوردن از سقاخانه ی حرمت با آن کاسه های طلایی و قشنگ، تو را دوست می داشتم.
آنچه از تو در خیال کودکانه ام تصویر بسته بود، نوازش پرهای رنگارنگ گردگیر خادمانت بود بر روی صورتم، و عطر بهشتی گلابی که موقع زیارت، لباس هایم را خوشبو می کرد.
بر روی شانه های پدرم سوار میشدم تا از میان سیل جمعیتی که دور ضریح زیبایت می چرخیدند، دست های کوچکم را به شبکه های ضریحت برسانم و آن را ببوسم. بعد که پدرم یک گوشه می نشست و با چشمانی خیس و صدایی بغض کرده، زیارتنامه می خواند، من لی لی کنان روی سنگ های صحن گوهرشاد بازی می کردم.
یادم نمی رود آن موقعی را که هنگام بازگشت از زیارت، وقتی پدرم کفش هایمان را از کفشداری حرم می گرفت، دستم از دست او رها شد و سیل جمعیت، من را با خود برد. هر چقدر چشم به اطرافم چرخاندم، پدرم را ندیدم.
با پای برهنه شروع به دویدن در حیاط حرم کردم، با چنان دلهره و شتابی که کبوترهای صحن که مشغول دانه خوردن بودند، ترسیدند و یک دفعه پریدند به هوا. هر چه پدرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم. کم کم فریادم رنگ بغض و گریه به خود گرفت. وقتی فهمیدم گم شده ام، ترس وجودم را گرفت. به خودم گفتم: