مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

یوسفی که به آغوش پدر بازنگشت

شهید سید محمدعلی حکیم

یوسفی که به آغوش پدر بازنگشت 

پس از آن دیگر نه خودش برگشت و نه پیکرش، و پس از سال ها خواب محمدعلی تعبیر شد و حرف های پدر نیز به حقیقت پیوست.با این تفاوت که همیشه یوسف ها به آغوش پدر باز نمی گردند.حق با خواهر شهید حکیم بود گاهی خداوند تا ابد یوسف های زمان را نزد خود نگه می دارد و آنها را عزیز عرش خود می کند و آن زمانی است که نام شهید گمنام بر روی آنها می نهد

 شهید محمد علی حکیم

«مزارها نامنظم کنار یکدیگر چیده شده بودند،سنگ ها یکی بالا و یکی پایین، و نام شهیدان حک شده بر روی آنها. با چادر مشکی که بر سرم بود میان مزارها می دویدم وبا دیدن چهره آرامشان غم فراقشان بر روی سینه ام می نشست.آن قدر دویدم تا به یک سالن بزرگ رسیدم، سالنی که چندین سالن تودرتوی دیگر راهم درخود جا داده بود.صدایی مرا به سمت خود کشاند.صدا برایم آشنا بود،به دنبال آن وارد یکی از سالن ها شدم.همچون کلاس دانشگاه بود و او ایستاده بود در جایگاه استاد وبا صدایی بلند صحبت می کرد.جلوتر رفتم تا چهره اش را ببینم.

خودش بود همان چهره ی نورانی وزیبایی که در عکس به یادگار مانده از عمویم وایستاده در کنار او دیده بودم.سید علی حکیم در کنار عمویم.باز هم چند قدم جلوتر رفتم وایستادم روبه رویش.صورتش را به سمت من برگرداند ،نگاهم کرد وبا تأکید چندین بار پشت سرهم تکرار کرد: به همه بگو که من شهید شده ام،من همان روز،همان جا شهید شده ام.تو این را به همه بگو.

باصدای اذان از خواب پریدم.صدایش همچنان در گوشم بود.بلافاصله به سراغ همان عکس رفتم.انگار که سال ها بود نه به اسم و خاطرات بلکه از نزدیک می شناختمش.آشنا بود برایم، هرچند من جوانی20 ساله بودم و او شهیدی که 30 سال از شهادتش می گذشت.»

وقتی برادرزاده شهید علم الهدی خوابش را برایم تعریف کرد هیچ چیز در مورد او نمی دانستم،تنها چیزی که در مورد او شنیده بودم این بود که در حماسه هویزه او نیز همپای دوستش علم الهدی و در کنار او مردانه ایستاد مردانه جنگید و مردانه به شهادت رسید.خوب می دانستم که دوست چون دوست است وباور داشتم که هر کس با چون خودش رفاقت می کندآن هم نه هر رفاقتی ،رفاقتی تا لحظه ای مشترک برای پرواز.اما با شنیدن این خواب،مشتاق شدم تا صفحاتی نخوانده از کتاب حماسه هویزه را ورق بزنم و با دنبال کردن رد پایی از خاطرات او،کمی از وجود نازنینش را بشناسم وبه رشته تحریر در بیاورم.و از آن جا که متأسفانه پدر و مادر بزرگوار شهید سید علی حکیم در قید حیات نبودند مزاحم خواهران ایشان شدم و آنها نیز دعوتم را اجابت کردند و از او این چنین گفتند:سید علی سال 1338 دراهواز به دنیا آمد.خانواده ما خانواده ای مذهبی و مقید بودند و سید علی هشتمین،آخرین و در حقیقت به دلیل ته تغاری بودنش عزیزترین فرزند این خانواده بود.

قبل از رفتن به مدرسه مکتب می رفت و وقتی به سن مدرسه رسید پشت نیمکت های کلاس دوم نشست.در تمام مدت تحصیلش شاگرد بسیار خوبی بود وپس از گرفتن دیپلمش هم بلافاصله در رشته پزشکی دانشگاه اهواز قبول شد.

محرم 54بود که علی به همراه حسین علم الهدی و دیگر دوستانشان دسته عزاداری راه انداختند،دسته عزاداری که بسیار متفاوت از دسته های دیگر بود.همه روبان هایی سیاه بر روی سینه خود نصب کرده بودند که بر روی آنها نوشته شده بود هیهات منا الذله و به جای خواندن نوحه و یا روضه فقط آیات حماسی و انقلابی قرآن را قرائت می کردند.آیاتی که همه را به مبارزه با کفر و ستم دعوت می کرد

پدر ومادرم دلبستگی شدیدی به علی داشتند وهمیشه چون کوهی پشت سرش بودند و حمایتش می کردند.به یاد دارم سال 41شب اول شوال پدرم مثل هر سال برای دیدن ماه به پشت بام رفت وعلی را هم که در آن موقع سه سال بیشتر نداشت همراه خود برد اما وقتی برگشت حالش به شدت دگرگون شده بود وقتی علتش را پرسیدیم گفت که علی خوابی دیده، که او را سخت نگران کرده است.علی خواب دیده بود که داخل پتویش ماه را در آغوش گرفته. پدر می گفت که این خواب او را به یاد حضرت یوسف انداخته و می ترسد که سرنوشت روزی علی اش را از او دور کند.سال ها بعد که خبر شهادت ومفقود شدن پیکر شهدای هویزه را به پدر دادند او همچنان چشم به راه بود و می گفت من چون یعقوب در انتظار یوسفم خواهد ماند.(باشنیدن این جریان از زبان خواهر سیدمحمدعلی بلافاصله به یاد خواب برادرزاده شهید علم الهدی افتادم به یاد خواب او و به یاد جمله ای که شهید حکیم چندین بار به او یادآوری کرده بود)

سیدعلی از کودکی در مسجد جزایری که پدر بزرگم روحانی اش بود مکبر بود و در همین مسجد نیز کودکی و نوجوانی اش را سپری کرد و از همین جا هم بود که وارد مسایل سیاسی شد.

محرم 54بود که علی به همراه حسین علم الهدی و دیگر دوستانشان دسته عزاداری راه انداختند،دسته عزاداری که بسیار متفاوت از دسته های دیگر بود.همه روبان هایی سیاه بر روی سینه خود نصب کرده بودند که بر روی آنها نوشته شده بود هیهات منا الذله و به جای خواندن نوحه و یا روضه فقط آیات حماسی و انقلابی قرآن را قرائت می کردند.آیاتی که همه را به مبارزه با کفر و ستم دعوت می کرد.آن زمان در اهواز تمام دسته ها وقتی به فلکه مجسمه(شاه) می رسیدند دور فلکه می چرخیدند اما دسته آنها بر خلاف دیگر دسته ها وقتی به فلکه رسیدند مسیر خود را عوض کردند.مأموران شهربانی وساواک که از نیت آنها خبردار شده بودند به آنها حمله کردند و با باتوم به جان بچه ها افتادند و بچه ها هم با دیدن ساواکی ها متفرق شدند وهر کدام به سمتی فرار کردند.

فردای آن روز چند تا از دوستانم به خانه من آمدند و بدون اینکه به من توضیحی بدهند از من لباس خواستند همان جا بود که متوجه شدم آنها نیز قرار است همان کاری را انجام دهند که من نیز باید انجام می دادم.یک روز هم ما آزمایشی به سینما رفتیم اما در نهایت برنامه به مرحله اجرا در نیامد...

این جریان یکی از مهم ترین جریانات سیاسی بود که درآن سال در اهواز صورت گرفت آن هم به دست نوجوانانی که میانگین سنشان 16-17 سال بیشتر نبود.

علی بسیار خوش ذوق بود ودر تمام کارهایش از این ذوق به نحو احسنت استفاده می کرد به یاد دارم شام غریبان همان شب بود که علی و دوستانش در منزل خالی و قدیمی آقای کاغذیان با کمترین امکانات مراسم عزاداری به پا کردند.سکوت تمام فضای مراسم را پر کرده بود وتنها یک نفر ایستاده بود وشعرهای حماسی را بلند بلند میخواند.سیدحکیم درآن مراسم پارچه سیاه بسیار بزرگی نصب کرده بود که بر رویش عدد71+1 را به صورت چهار شمشیر در آورده بود وبعد با نور طوری آنها را درست کرده بود که عدد 71 به صورت سه شمشیر سیاه وعدد یک به صورت شمشیری قرمز دیده می شد.این پرچم حس وحال زیبایی به مجلس بخشیده بود.کم نبودند این چنین کارهایی که علی انجام می داد و حتی برای ما که خانواده اش بودیم تازگی داشت مثلا برای خواهرزاده هایش که در آمریکا بودند نامه های خاصی می فرستاد ومتناسب با شرایط و روحیه هر فرد نکات مهمی را در آنها یادآوری می کرد.

وقتی که حرف های خواهر شهید حکیم به اینجا رسید بدری خواهر کوچکتری که در بسیاری از فعالیت های سیاسی و انقلابی در کنار برادر وهمراه و هم قدمش بود او و افکار او را این چنین توصیف کرد:

شهید سید محمدعلی حکیم

خانواده ما خانواده ای مذهبی بودند،خانواده ای مذهبی وسنتی اما علی در عین حال که بسیار مذهبی بود به شدت نیز روشنفکر،خوش فکر و به روز بود.نبود مسئله ای از جامعه،از اطرافیان،دوستان وآشنایان که از دید او پنهان بماند و یا نسبت به مشکلاتشان بی تفاوت باشد. در جایگاه نظامی فردی بسیار منظم بود و در جایگاه برادر،برادری بسیار دلسوز و مهربان.

چون تمام خواهر و برادرانمان ازدواج کرده بودند و من وسید علی تنها فرزندان خانه شده بودیم رابطه عاطفی وصمیمی تری پیدا کرده بودیم.من در تمام کارهایم حتی خواندن کتاب با ایشان مشورت می کردم،هر چند که بسیاری از کارها از جمله بردن اطلاعیه و...را به من می گفت اما هرگز کارهای مهمش را به من نمی گفت اعتقاد داشت که وظیفه ما در چنین زمانی سکوت و پنهانی فعالیت کردن است.یک روز آمد خانه و مرا صدا زد وآرام گفت که برنامه ریزی شده و قرار است که سینمای اهواز را آتش بزنند و من را انتخاب کرده بودند تا نفت وبنزین را در زیر لباسم که شبیه مانتو بلند بود پنهان می کردم.

فردای آن روز چند تا از دوستانم به خانه من آمدند و بدون اینکه به من توضیحی بدهند از من لباس خواستند همان جا بود که متوجه شدم آنها نیز قرار است همان کاری را انجام دهند که من نیز باید انجام می دادم.یک روز هم ما آزمایشی به سینما رفتیم اما در نهایت برنامه به مرحله اجرا در نیامد علت را که از محمد علی پرسیدم گفت که احتمال زیر دست وپا ماندن یکی دو نفر وجود داشته و به همین خاطر برنامه منتفی شده.

محمدعلی هرچند یک مبارز انقلابی بود و در این راه هم خودسازی ها وسختی های زیادی را چشیده بود اما به شدت قلب دلسوز و مهربانی داشت وتا می توانست سعی می کرد همه را راضی نگه دارد.خانمی بود که سال ها در منزل ما کار می کرد وما او را ننه صدا می کردیم.ننه دیگر پیر شده بود و توان کار کردن نداشت اما ما او را پیش خودمان نگه داشتیم.محمد علی به قدری نسبت به ننه مقید بود که حد نداشت.همیشه می آمد دنبالش و او را پیش دکتر می برد.یک روز که ماشین نداشت موتور دوستش را امانت گرفت وآمد دنبال ننه واو را ترک موتور سوار کرد وبه دکتربرد.

صبح روز رفتنش به هویزه آمد پیشم و گفت که من لباس هایم را ریخته ام داخل ماشین لباسشویی اگر وقت کردی برو وآن ها را در بیاور.این آخرین باری بود که من چهره زیبا ودوست داشتنی اش را می دیدم.محمد علی به هویزه رفت و بعدها از دوستانش شنیدیم که می گفتند وقتی محمد می بیند که در محاصره عراقی ها قرار گرفته اند...

محمد علی 19سال بیشتر نداشت که همراه با ادامه تحصیل در رشته پزشکی، دینی و قرآن هم تدریس می کرد.بعد از شهادتش خانمی آمد پیش من و نامه های پسرش را که در اسارت برایش فرستاده بود نشانم داد و گفت امضاهای پای این نامه را می شناسی من امضای محمد علی را خوب می شناختم امضای خودش بود با دیدن امضایش دلم ریخت.جریان را که از مادر آن اسیر پرسیدم گفت که پسرش شاگرد کلاس دینی شهید حکیم بوده و به خاطر علاقه زیادی که به شهید حکیم داشته حتی در اسارت نیز به یاد اوست و به خاطر همین علاقه پایین نامه هایش امضای شهید حکیم را تقلید می کند این ها همه حاکی از آن بود که او خوب می دانست چه طور با دیگر جوانان رابطه برقرار کند.

محمد علی در آداب اجتماعی بسیار مؤدب و سنجیده عمل می کرد حتی در مقابل نا محرم نیز بسیار مؤدب و خوش برخورد بود در عین حال که حتی ذره ای از موازین شرعی اش را نادیده نمی گرفت.او نسبت به تمامی مسائل شرعی خصوصا بیت المال تقید بسیار محکمی داشت. دیدن اعمال ودرک طرز تفکرش برای من آن قدر لذت بخش بود که باعث شده بود او را الگوی خودم قرار دهم در حقیقت محمد علی یک مؤمن واقعی بود مؤمنی روشنفکر،جلوتر از جامعه و بسیار بی ادا و بی ریا.

بعد از شهادتش خانمی آمد پیش من و نامه های پسرش را که در اسارت برایش فرستاده بود نشانم داد و گفت امضاهای پای این نامه را می شناسی من امضای محمد علی را خوب می شناختم امضای خودش بود با دیدن امضایش دلم ریخت.جریان را که از مادر آن اسیر پرسیدم گفت...

صبح روز رفتنش به هویزه آمد پیشم و گفت که من لباس هایم را ریخته ام داخل ماشین لباسشویی اگر وقت کردی برو وآن ها را در بیاور.این آخرین باری بود که من چهره زیبا ودوست داشتنی اش را می دیدم.محمد علی به هویزه رفت و بعدها از دوستانش شنیدیم که می گفتند وقتی محمد می بیند که در محاصره عراقی ها قرار گرفته اند برای این که به علم الهدی خبر بدهد سعی می کند هر جور شده خودش را به او برساند.آخرین باری که او را دیده بودند تیر به پایش خورده بوده و خونریزی داشته .

پس از آن دیگر نه خودش برگشت و نه پیکرش و پس از سال ها خواب محمد علی تعبیر شد و حرف های پدر نیز به حقیقت پیوست.با این تفاوت که همیشه یوسف ها به آغوش پدر باز نمی گردند.حق با خواهر شهید حکیم بود گاهی خداوند تا ابد یوسف های زمان را نزد خود نگه می دارد و آنها را عزیز عرش خود می کند و آن زمانی است که نام شهید گمنام بر روی آنها می نهد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد