خواب جالب مادر شهید توسلی
جلوی آینه موهایش را شانه میزد. نگاهش کردم، یک مرتبه دلم ریخت، با خودم گفتم: اگر محمدم در جبهه شهید شود چکار کنم؟ بعد از چند لحظه محمد گفت: مامان اجازه میدهی چند کلمه باهات حرف بزنم؟ گفتم: اگر میخواهی باز بگویی میخواهم بروم شهید شوم، حالش را ندارم، دوباره که برگشت، به او گفتم: محمد جان! بیا هر چه میخواهی بگو. خندید و گفت: مامان جان ! من این راه را انتخاب کردم و از در این خانه که میروم بیرون، دل از تو که عزیزترین کس من هستی، میکَنم؛ فقط برای خدا.
بیا و برای رضای خدا دل از من بکَن، چون آن کسی که میتواند دست شما را بگیرد خداست، نه من. مامان جان ! تو را به جگر پاره پاره امام حسن مجتبی از خدا بخواه که اسمم را در لیست شهدا بنویسند
. محمد اشک میریخت و التماس میکرد. نمیدانم چه شد که دست هایم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من محمدم را در راه تو دادم.
چند روز بعد محمد دوباره به جبهه برگشت. من هم برای تشییع هشت شهید به حرم امام رضا(ع) رفتم همان جا گفتم: : یا امام هشتم ! شما را شاهد میگیرم که دل از محمدم کَندم. خدایا محمدم را به آرزویش برسان. همان شب خواب دیدم سه پل بزرگ بین صحن امام و بسط پایین زدند و عده زیادی با لباسهای سفید و کمربندهای مشکی درصف نشستهاند. پرسیدم:
اینها چرا نشستهاند ؟ صدایی گفت: اینجا صف شهادت است. جلوتر آمدم و محمدم را که داخل صف نشسته بود، صدا کردم و گفتم: مادرجان چرا اینجا نشستهای ؟ گفت: مادر صبر داشته باش. نگاهی به اول صف انداختم. جوانهایی که نوبتشان میشد، یکی یکی مثل برق میجهیدند و به آسمان میرفتند. پرسیدم اینها چه شدند ؟
جواب داد به شهادت رسیدند. نوبت به محمد رسید. وقتی میخواست به آسمان برود، باز هم گفت: مادر صبر داشته باش ! در عالم خواب به خانه آمدم، بعد از لحظاتی در زدند، در را باز کردم دیدم یک فرشته است که دو بال دارد، اما سرش شکل محمد است، من گریه میکردم و از خواب پریدم.
حال خوشی نداشتم، حاج آقا گفت: چی شده ؟ گفتم: محمدم شهید شده. صبح که شد پسرم رضا تماس گرفت و در حالی که صدایش میلرزید، گفت: مامان بیبرادر شدم، محمد شهید شد. بعد از چند روز محمد را به معراج شهدای مشهد آوردند. کنار جنازهاش ایستادم و گفتم: مادر جان دامادیت مبارک!
پارچه را از روی ماهش کنار زدم، محمد از همیشه قشنگتر بود. سرو وصورتش را بوسیدم، میخواستم خودم را روی سینهاش بیندازم دیدم سینهاش خونی است، ترکش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسیدم و آرام کنار آمدم. وقتی به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بیرون
پارچه را از روی ماهش کنار زدم، محمد از همیشه قشنگتر بود. سرو وصورتش را بوسیدم، میخواستم خودم را روی سینهاش بیندازم دیدم سینهاش خونی است، ترکش از پشت به جگرش خورده بود. دوباره صورتش را بوسیدم و آرام کنار آمدم. وقتی به خودم آمدم، از معراج آورده بودنم بیرون.