ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی. گفت: قول می دم. اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...
- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت. کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم. بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.به در خیره بود. مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....
- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....
- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.آوردنش ..... ولی سر نداشت....