مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

داستانک شهداء

گفتم:نه! این عملیات حساسه. ممکنه زخمی بشی و فریاد بزنی. گفت: قول می دم. اون طرف رودخانه جسد زخمیش رو پیدا کردیم که دهان خودش را پر از گِل کرده بود...

- پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت. کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم. بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....


 

- ترکشها شکمشو پاره کرده بودند، ولی اصرار داشت بشینه.به در خیره بود. مانع از نشستنش شدم، در گوشم گفت: آقا اینجاست، چه جورى بخوابم؟ و بعدشم پرید....


- گفت: وقتی برگردم انگشتر عقیقت رو پس می دم...وقتی استخوانهاش رو آوردن، انگشتر عقیق لای اونا بود....

 


- پسرش که شهیدشد دلش سوخت. آخه یادش رفته بود برا سیلی که تو بچگی بهش زده بود عذرخواهی کنه.باخودش گفت: جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم.آوردنش ..... ولی سر نداشت....

- "به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."
معلم که خنده اش گرفته بود،
پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کاره س؟.... : آقا اجازه! شهید شده....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد