
وقتی برای اولین بار روبه روی ایوان طلایی ات ایستادم در هیاهوی دلم از عطر نگات در شوقی بی وصف بوی بهار را برای اولین بار حس کردم و دشتی از لاله های سپید در من جوانه زد و گرمای محبتت را در انبوهی از کبوتران سفید حرمّت به خوبی حس کردم و خجالت زد با بالهای سیاهم دوش به دوش کبوترانت محو تماشای خورشید برای لحظه ای خود را یکی از کبوترهای حرمت دیدم و هنوز بعد از مدت ها گرمای نگاهت را به همراه دارم و دلم هوای پرواز به شهر خورشید را دارد اما دیگر توان پیدا کردن شهر خوشید و پریدن را ندارد
به امید روزی که مرا بخوانی منتظر خواهم ماند و قدم قدم های دلم را برای حضور دوباره ات از عطر گل زهرا پر کرده ام و با وجودی آشنا منتظرم. فقط حضورش تسلی قلب حزینم خواهد بود