ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
آن پیرمرد با هزاران صلوات بهشتی شد ...از همه مان مسن تر بنظر می رسید . یعنی بیش از همه مون سن داشت . ما هم سربه سرش میگذاشتیم و به او می گفتیم ( پیرمرد ).
ابتدا دقت نمی کردم ولی بزودی متوجه شدم تا بهش میگیم پیرمرد آرام صلوات می فرسته !
منم که خیلی از همه کوچکتر بودم و معمولا همه را اذیت میکردم . تند تند می گفتم پیرمرد پیرمرد پیرمرد ... او هم مکرر صلوات می فرستاد منم بیشتر اذیتش میکردم و گاهی بهش می گفتم صدتا پیرمرد و باید صد بار صلوات بفرستی !
مطلب ارسالی از برادر غلامرضا نجفی
و او هم که خیلی زیبا برخورد میکرد با لبخند همیشگی اش می گفت مطمئن باش از حالا صدتا صلوات شروع شد ... اللهم صل علی محمد وآل محمد (ص) .
در جبهه باعث نورانیت محیط و سنگرهامان بود . وقتی به نماز قامت می افراشت تا آسمان پرواز میکرد . اخلاص عجیبی داشت با آنکه سن بالاتری از دیگران داشت اما در تلاش و کوشش و انجام دستورات فرماندهی مطیع تر از همه بود و بیش از همه زحمت می کشید .
یعنی اصلا خسته نمی شد بلکه خستگی را به ستوه می آورد ! در تمام عملیاتهای جنوب حضوری فعال داشت و سر از پا نمی شناخت . برایش مهم نبود چه کاری انجام بدهد و از چه کسی دستور بگیرد حقیقتا جالب بود فقط می خواست کاری در منطقه عملیاتی بر زمین نماند . تا کاری را به سرانجام نمی رساند بر نمی گشت و وقتی کارهایش به اتمام می رسید با سکینه خاصی مشغول آداب معنوی اش می شد .
حضورش باعث قوت قلب جوانها بود و همگی قلبا دوستش می داشتند . به جرات می گویم تا هنگام شهادتش هیچکس را ولو به شوخی و مزاح ناراحت نکرد .
در ایام پایانی جنگ که شرایط بر رزمندگان اسلام سخت و دشوار شده بود نگرانی و اضطراب در نگاهش موج میزد .
ناگهان در عقب نشینی 4/4/67 در جبهه گم شد . بچه ها سخت آزرده و ناراحت بودند . حاج فریدون بنی نعمه از پاسداران شجاع همرزمش می گفت : سردار حاج غلامعلی آبدهنده که او هم عاشق پیرمرد بود به بچه ها گفت من نمیدانم چگونه . ولی باید پیرمرد را پیدا کنید و اگر هم شهید شده جنازه اش را بیاورید !
چند روزی سخت گذشت و همه کلافه و سردرگم بودند و خود را به آب و آتش می زدند اما کمتر اثری از او بدست می آمد . برادر بسیجی احمد هوشیاری که هم اینک بحمدلله دندانپزشک حاذقی در اهواز است به بچه های همرزم گفت بد نیست به معراج شهدا سری بزنیم شاید امدادگران جنازه اش را یافته و به معراج شهدا انتقال داده باشند .
همرزمان دل شکسته به معراج شهدا که رسیدند هیچکس دوست نداشت شهدا را بازرسی کند . زیرا می ترسیدند پیرمرد بین شهدا باشد ! بالاخره و بناچار در بین اجساد مطهر شهدا جستجو کردند که صدای دکتر احمد هوشیاری بلند شد که گریه کنان می گفت بیائید پیرمرد اینجاست .
همه جنازه اش را غرق بوسه کردند در حالیکه ترکش بزرگی به کمرش اصابت کرده بود و بر اثر خونریزی شدید به شهادت رسیده بود .
احمد می گفت : در حال دیدن زخم بدنش ، دستها و پاهایش را دیدم که حنا گذاشته بود در حالی که او هیچ وقت حنا نمی گذاشت و کسی متوجه نشد چه وقت بر دستان و پاهای عزیزش حنا بسته بود و این یعنی از شهادتش خبردار شده بود و خود را برای عروس شهادت اینگونه آراسته بود .
آری این پیرمرد درست کردار و پاک طینت شهید بزرگوار طعمه معاوی بود که همانند هزاران بسیجی پاکباخته جان شیرینش را بفرمان امام امت به اسلام عزیز و میهن اسلامی مان تقدیم نمود و در تشییع جنازه باشکوهش با هزاران صلوات امت دلسوخته اهواز به بهشت بدرقه شد و در شهید آباد اهواز پس از عمری تلاش خستگی ناپذیر آرام گرفت ... .
همیشه به بچه های همرزم از جمله حاج فریدون بنی نعمه می گویم واقعا حق پیرمرد بود که پس از اینهمه مجاهدت با شهادت بدرقه شود و به آسمانها برود یعنی حیف بود پیرمرد به مرگ طبیعی بمیرد و شهادت کمترین مزد ایثارگریهایش در جبهه بود ...
یادش بخیر و هزاران صلوات بر محمد و آل محمد(ص)
محمود سلام
ممنون از پیرمرد کار کردی
خاطرات زیادی از این تیپ شهدا دارم انشالله می نویسم
تا اخلاق ناب خدائی اونها برامون تکرار بشه و کمتر بلغزیم
بامید شفاعتشان
اجرت با شهدا
سلام
انشالله
استفاده خواهیم کرد .