مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

پسرم در آغوش اروند جا مانده است


مادری که اشک هایش نشان از گمشده ای داشت که هنوز هم در پی آن بود.


در جهاد رسانه ای شهید رهبر، وقتی راوی به شرح عملیات والفجر ۸ در رودخانه خروشان اروند پرداخت، از بی رحمی های اروند گفت، از رزمندگانی که صید موجهای سهمگین اروند شدند، از دل به آب زدن و بی مهری دیدن از رود. راوی، داستان کربلا را گفت و اینکه اروند همان پیوند دجله و فرات است.

همان دجله و فراتی که به‌ سردار رشید حسین بن علی علیه السلام، سقای دشت کربلا هم روی خوش نشان نداد، همان فراتی که با این عظمتش از یک قطره آب هم برای ماهی کوچک حسین علیه السلام مضایقه کرد، همان فراتی که عمو را شرمنده بچه ها و حسین بن علی علیه السلام را شرمنده رباب کرد. آری چه توقعی می‌توان از اروند داشت، اروندی که ادامه شط فرات است.

پسرم در آغوش اروند جا مانده است

صدای هق هق زائران فضای اروند را پر کرده بود. حال و هوای عجیبی بود. در این میان مادری دست به پهلو گرفته با صدایی خسته، خود را به راوی میرساند. راوی چه میگویی، مگر نمیدانی من دلم را، همه زندگیم را به اروند سپردم، گوش کن صدایش را میشنوی، تصویرش را میبینی، حالا دیگر اروند همان اروند قبلی نیست، اروند از خون پسرم آبرو پیدا کرده، اروند دیگر مقدس است...

پیرمردی که شهید گمنام را به فرزند خواندگی قبول کرد +تصویر

روایتی از یک عکاس 

عبدالله مرادی از عکاسان کشورمان در صفحه شخصی اش نوشت:

عصر پنج شنبه روز ولادت امام علی(علیه السلام) رفتم مزار شهدا از بچه هایی عکاسی کنم که آمده بودن روز پدر را به پداران آسمانیشان تبریک بگن.

پیر مردی را دیدم که گفت: از من و پسر هم عکس می گیری؟

گفتم: آره حاج آقا برای همین کار آمدم.

گفت: این شهید گمنام پسر منه اینو به فرزند خواندگی گرفتم.

  

 بازرس فنی بازنشسته هوانیروز بود.

می گفت: یه روز که آیه‌ای از قرآن خوندم و گفته بود شهیدان آگاهند و زنده اند فکر به نظرم رسید.

آمدم و در مزار شهدای کرمانشاه دنبال شهید گمنامی گشتم که باهاش ارتباط بگیرم.

سر مزار خیلی از شهدای گمنام رفتم و فاتحه داد. خسته شده بودم و گوشه ای نشستم که بچه ای آمد و گفت این جا یه شهید گمنام هست پیش دو تا برادر شهید.

سر مزار نشستم کمی حالم خوب نبود دیدم یه زن و مرد قاب عکسی دستشون بود و رفتن.

پیرمرد که دستاش می لریزد دستمو کشید سمت مزار شهید گمنام و گفت: نشستم با شهید درد و دل کردم و باهاش عهد بستم گفتم اگر میگن شما زنده اید و به خدا نزدیکید منو بفرست

کربلا تا باورم بشه.

چند روز بعد از هوانیروز زنگ زدن گفتن اگر کربلا میری بیا مدارک تحویل بده ، اونوقت بود که پسرمو پیدا کردم.

آومدم سر مزار و ازش تشکر کردم. از اون وقت به بعد پنجشنبه ها و هروقت دلم بگیره میام با پسر شهیدم دردو دل می کنم.

اشک تو چشماش جمع شد و گفت:حدودا ۱۰ ماهی از این قضیه گذشت یه شب خیلی بی قرار شدم دلشوره داشتم و خونه طاقتم نمی گرفت خواستم نیمه شب بیام مزار شهدا خانمم

نذاشت. فرداش آمدم مزار شهدا. تا اون وقت به روز شهادت این شهید گمنام توجه نکرده بودم. متوجه شدم که سه روز بعد سالگرد شهادت پسرمه. براش سالگرد گرفتم و حالا می بینی

همیشه سر مزارش شلوغه و خودم هم نباشم مردم میان توی دفتری که گذاشتم دل نوشته می نویسن.

گفتم:حاجی خوت بچه نداری؟

گفت: به خاطر کار توی هوانیروز و وجود اشعه در محل کارم نتونستم بچه دار بشم اما از بچه ای که از شیرخوارگاهی آوردم حالا ۲۳ سالشه و یه نوه دارم.

کوچه بن بست نفس

در این کوچه‌های بن‌بستِ نفْــس،

پرواز، ممکن نیست !
باید، چگونه زیستن بیاموزیم،
از آنان که گمنــــام رفتند ...