مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

الهام در پرواز ( شهید حاج عبدالحسین آقایی)

در رابطه با بحث اخوی، من راستشو بخوایین از زمان شروع جنگ تا زمانی که ایشون شهید شدند همه اش در اکثر عملیات ها و پدافندی ها با هم بودیم، یعنی یک چیزی حدود سال 64 بود که ما 4، 5 سال در تمامی عملیات ها، به غیر از عملیات بدر و طریق القدس که با هم نبودیم تمامی عملیاتها، پدافندی، دژ، شرهانی و... همه این ها با هم بودیم و من ایشون رو خوب می شناختم، خصوصیاتش رو می دونستم، ولی در عملیات والفجر8 ایشون یک حالت دیگه ای داشت، در همون روستای خزر که بودیم تازه دخترش متولد شده بود، خدا یک دختر بهش داده بود، (البته من مجرد بودم)،  بعد از اون شبی که می خواستیم حرکت کنیم، بریم سمت اون ساختمانها و اونجا مستقر بشیم و مشخص هم بود که یک یا دو روز دیگه شاید عملیات بشه دیدم یک غوغایی تو دلشه، گفت من می خوام بروم اهواز و یک سری بزنم،  

 مطلب ارسالی از برادرشهید حاج محمد رضا آقایی 

غروب این تصمیم رو گرفت، گفتیم داره عملیات می شه تو حالا می خواهی بروی اهواز؟ گفت: نه من می خواهم بروم. ظاهرا با حاج اسماعیل صحبت کرده بود، مثل اینکه بهش گفته بود برو، یک ماشین اونجا بود که می خواست بره اهواز و کار داشت، ایشون رفت اهواز و نصف شب برگشت پیش ما، یک غوغایی داشت توی دلش، بعد از شهادتش پدرم تعریف می کرد و می گفت اون شب اومده بود و دخترش را دیده بود و بوسش کرده بود و اینها، خیلی جالب بود برام، بعد پدرم تعریف می کرد؛ موقعی که می خواست پوتینش رو بکنه پاش، یک خداحافظی خاصی کرد، یک خدا حافظی ای که انگار دیگه برگشتی نبود، پدرم قشنگ متوجه شده بود، گفته بود که پدر  ما رو ببخشید، این احساس توش ایجاد شده بود، و این احساس را داشتند که دیگه نمی تونن دخترشون رو ببینن، رفته بودن و دخترشون رو برای آخرین بار دیدن و برگشتن، در هین عملیات هم یک دلمشغولی های خاصی داشت و هر روزی که به اون روز خاص نزدیک تر می شد این دل مشغولی و دلواپسی شون بیشتر می شد، اصلاً انگار اونجا نبودن، مثل این آدمایی که یه اتفاقی می خواد براشون بیفته، من واقعاً این رو می دیدم، احساس می کردم ولی به او چیزی نمی گفتم. من نمی دونستم چرا، ولی می دیدم که جوری دیگه ای شده و مثل عملیات های قبلی نیست، یک طور دیگه که بعد اون اتفاق افتاد، و ایشون زودتر از من رفتند جلو و گلوله توی قلبشون خورد و همون جا می افتن و...، اتفاقاً این دو تا جالب بود اسفندیار کیانپور سالها بیسیم چی اخوی من بود و دو تاشون علاقه خاصی به هم دیگه داشتند یه علاقه خاص، که دو تاشون با هم دیگه و با یک گلوله شهید شدند و واقعاً من احساس می کنم اینها (حالا دونستن یک کم اغراقه) اما یک الهاماتی بهشون می شد، من این رو در حاج اسماعیل دیدم، در ارتباط با عبدالله محمدیان دیدم و در اخوی هم دیدم، به خصوص در اخویم، من احساس می کردم اینها یک الهامات خاصی بهشون می شد، یک چیزایی می دونستن حالا اون چی بوده نمی دونم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد