در سالروز رحلت حضرت امام رضا (ع) نگاهی می کنیم به گلچینی از اشعار در مدح امام رضا (ع) در شعر فارسی. شعرهایی از سنایی غزنوی، خاقانی، جامی و وحشی بافقی از شاعران ادب کلاسیک و همچنین اشعاری از دوران مشروطه و البته معاصر برای مخاطبان گزین شده است که ذیلاً از نظرتان می گذرد.
سنایی غزنوی
دین را حرمیست در خراسان / دشوار تورا به محشر آسان
از معجزه های شرع احمد / از حجت های دین یزدان
همواره رهش مسیر حاجت/پیوسته درش مشیر غفران
***
بی نام رضا همیشه بی نام / بی شأن رضا همیشه بی شأن
خاقانی
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند /عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چون من مرغی/مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
روضه ی پاک رضا دیدن اگر طغیان است/شاید آر بر ره طغیان شدنم نگذارند
***
به خراسان شومان شاءالله/ن ره آسان شومان شاءالله
نه نه تا حکم زسلطان چه رسد/تا به فرمان شومان شاءالله
گردهدرخصه کنم نیت طوس/شبه رضوان شومان شاءالله
گردآن روضه چون پروانه ی شمع/مست جولان شومان شاءالله ادامه مطلب ...
طلوع ، شروعی دوباره در آغاز صبح است.
سالیان سال است می آیم و میروم،در انتظار صبحدم ام..
پنچره فولاد..سقا خانه...اسماعیل طلا..و..
همه و همه وام دار درد و دل های من اند.
درست است که: بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته است گنهکار نیاید..
اما من..گذرانده ام از سر خود واژه ی حیا را..
هر بار که امدم و اذنی گرفتم..باورم شد که بیگناهم.
تازه آخرش هم میگفتند:مثل روز اول خلقتت شده ای..
میبینی روزگار را..
داستان من و شما را..
دستت را می گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع می کند
به جوانه زدن...
سلام می کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا می شود...
بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رئوف
و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا می گیرد...
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا...
در دنیای تو ساعت چند است؟
اینجا تنها مکانی است در این شهر که آدم ها هم حواسشان به گذر زمان است و هم زمان از دستشان می رود. اینجا ساعت ها دقیق هر 15 دقیقه به صدا در می آیند، اما خیال کسی را ناآرام نمی کنند. اینجا زمان می گذرد، اما از روزهای عمر کم نمی شود.
مراسم زیارت عاشورا وآمادگی جهت زیارت بهشت رضوان
شنبه مورخ 94/06/07منزل برادر عظیمی
یکشنبه مورخ 94/06/08منزل برادر باوی
دوشنبه مورخ 94/06/09 منزل برادر حسین عبیداوی
سه شنبه 94/06/10 منزل برادر حاج هاشم نیسی
آن روزها من دخترکی بودم که بخاطر همبازی شدن با کبوتران صحن و سرایت، و آب خوردن از سقاخانه ی حرمت با آن کاسه های طلایی و قشنگ، تو را دوست می داشتم.
آنچه از تو در خیال کودکانه ام تصویر بسته بود، نوازش پرهای رنگارنگ گردگیر خادمانت بود بر روی صورتم، و عطر بهشتی گلابی که موقع زیارت، لباس هایم را خوشبو می کرد.
بر روی شانه های پدرم سوار میشدم تا از میان سیل جمعیتی که دور ضریح زیبایت می چرخیدند، دست های کوچکم را به شبکه های ضریحت برسانم و آن را ببوسم. بعد که پدرم یک گوشه می نشست و با چشمانی خیس و صدایی بغض کرده، زیارتنامه می خواند، من لی لی کنان روی سنگ های صحن گوهرشاد بازی می کردم.
یادم نمی رود آن موقعی را که هنگام بازگشت از زیارت، وقتی پدرم کفش هایمان را از کفشداری حرم می گرفت، دستم از دست او رها شد و سیل جمعیت، من را با خود برد. هر چقدر چشم به اطرافم چرخاندم، پدرم را ندیدم.
با پای برهنه شروع به دویدن در حیاط حرم کردم، با چنان دلهره و شتابی که کبوترهای صحن که مشغول دانه خوردن بودند، ترسیدند و یک دفعه پریدند به هوا. هر چه پدرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم. کم کم فریادم رنگ بغض و گریه به خود گرفت. وقتی فهمیدم گم شده ام، ترس وجودم را گرفت. به خودم گفتم:
تا ملائک همه پر را حرکت می دادند
دور تو، قرص قمر را حرکت می دادند
به طواف تو زمین بار دگر می چرخد
چون که خدام تو در را، حرکت می دادند
پرچم و گنبد و گلدسته برای زوّار
به خوش آمد، همه سر را حرکت می دادند
صبح خدّام تو بودند که با جاروشان
از کف صحن، سحر را حرکت می دادند
مقصد اصلی شان پنجره فولاد تو بود
کودکانی که پدر را حرکت می دادند
نوبت عصر شفایت به سرِ شانه ی صحن
دستها، چند نفر را حرکت می دادند