از حال پدر شهید گفت مشخص بود که خیلی اذیت شده بود . خلاصه آن شب دیدار با خانواده شهید گذشت بعد از چند روز از دوبار یه روز صبح بود که تماس گرفته ام خانه شهید و از حال پدر شهید سئوال کردم . مادر شهید گفت که آن را بردن بیمارستان جهت یک سری معالجات.خیلی ناراحت شدم دعا می کردم که انشاالله به خیر بگذرد و اتفاقی نیافتد . چند روزی بود که تو فکر بودم . تا یک روز که داشتم از اداره برمی گشتم . مادر شهید شهرام صفایی را دیدم . حال پدر شهید را سئوال کردم او با خوشحالی گفت شهرام کار خودشو کرد و او را شفا داد. به ایشان گفتم چطور ؟ مادر شهید گفت چند روز پیش دیگه خیلی اذیت شده بودم به بچه ها گفتم یک ماشین بگیرید می خواهم بروم پیش شهرام . پدر شهید خیلی اسرار می کرد که من تنهام درون خونه و من نمی توانم کاری بکنم و از جای خودم بلند شوم و شما هم که بروید کسی نیست که کارها را انجام بده . به او گفتم من زود می روم و بر می گردم . خلاصه با اسرار زیاد توانستم او را راضی بکنم که بروم پیش شهرام آن روز رفتم پیش شهرام هرچه تو دلم بود به او گفتم و به او گفتم پدر خود را که می بینی چقدر اذیت است و حتی نمی توان از روی تخت بلند شود خودت باید شفایش را بگیر . خلاصه سر قبر خیلی گریه کردم . آن شب برگشتم به خونه، شب پدر شهید خیلی ناراحت بود . ولی صبح روز بعد که بلند شدم دیدم صبحانه آمده است و چای هم سر سفره آمده است پدر شهرام که شب قبل حتی نمی توانست از جای خودش بلند شود . بلند شد و به من گفت بلند شو که شهرام کار خودش را کرد . ومن الان اصلاً اذیت نیستم . و صبحانه را خودم آماده کردم . بلند شو که دعاهایت را خدا به واسطه شهرام مستجاب کرد . آن روز من خیلی خوشحال شدم . و اعتقاد پیدا کردم این تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان ودارالشفای دلسوختگان خواهد بود.
الحمدالله حالا چند وقته ای است که پدر شهید عزیز در نماز جماعت مسجدحضرت ابوالفضل (ع) شرکت می کند .