در یکی از شبها که بچه های پایگاه در حیاط مسجد به ستون ایستاده بودند خلاصه ای از کتاب معاد شهید دستغیب را برای ایشان گزارش می کردم و در حین صحبت احساس می کردم که بچه ها از سر اجبار می شنوند و توجهی به گفتار ندارند. سخن که به پایان رسید حسین از میان ایشان به سراغم آمد و در حالی که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود با شعف تمام جزئیات مطالب کتاب را ازمن جویا شد و من در حالی که سخت تحت تأثیر احوال او قرار گرفته بودم می دیدم که مواعظ نیک شهید دستغیب در ضمیر این جوان پاک طینت چه انقلابی برانگیخته است. احساس می کردم با یکی از یاران مولا و یک همام امروزین مواجه ام و به حال او غبطه می خوردم. مدتی بعد ایشان به درجه رفیع شهادت نائل شد و در حالی که تنها نان آور خانواده بود و این خود می توانست دلیلی موجه برای نرفتن به جبهه باشد، به جبهه رفت و جان عزیزش را فدای آرمان مقدسش کرد. خدایا ذره ای از آن آتشی که در نهاد این بزرگان برانگیختی در جان خسته ما بیفکن.
خاطره ای ارسالی از دکتر عبدالرزاق حسامی فر